جدول جو
جدول جو

معنی معلوم شدن - جستجوی لغت در جدول جو

معلوم شدن
(شَ دَ کَ دَ)
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26).
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان).
زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
سعدی.
معلوم شد این حدیث شیرین
از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان).
- معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان).
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
معلوم شدن
دانسته شدن شناخته شدن آشکار شدن دانسته شدن شناخته گردیدن: و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل بعلم عروض معلوم شد، آشکار شدن و اضح گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
معلوم شدن
آشکارشدن، واضح شدن، محقق شدن، محرز شدن، مبرهن شدن، ثابت شدن، فاش شدن
متضاد: مستورماندن، نامکشوف ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمول شدن
تصویر معمول شدن
عمل شدن، متداول شدن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دی دَ)
متولد شدن و زاییده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
عیب ناک شدن. عیب پیدا کردن. دارای عیب و نقص شدن
لغت نامه دهخدا
(شَ گَ تَ)
آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439).
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.
حافظ.
، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ)
زهر خوردن. به زهر کشته شدن. (ناظم الاطباء). چیز خورانیده شدن، از اثر یک مادۀ سمی دچار قی و اسهال و سردرد و سرگیجه شدن. مسمومیت یافتن. و رجوع به مسمومیت شود
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ وَ اَ تَ)
معلوم گردیدن: یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است. (کشف الاسرار ج 2 ص 537).
علت آن است که وقتی سخنی می گوید
ورنه معلوم نگشتی که دهانی دارد.
سعدی.
و رجوع به معلوم گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ گِ رِ تَ)
شناسانیدن. اطلاع دادن. خبردادن. (ناظم الاطباء) : و چون بازگشت معلوم کردند که خزر مستولی شده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
خاقانی آن تست به هر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود زآن کیستی.
خاقانی.
سعدیا تا کی سخن در علم موسیقی رود
گوش جان باید که معلومش کنی اسرار دل.
سعدی.
و حکمت چیزهای کلی را معلوم کند. (مصنفات بابا افضل ج 2 ص 395).
- معلوم کسی کردن، به او خبر دادن. او را مطلع کردن. به اطلاع او رساندن: به نزدیک ملک هیاطله رفت و معلوم ایشان کرد که ملک او را می رسد. (فارسنامه ابن البلخی ص 83).
، شناختن. کشف کردن. (ناظم الاطباء). دانستن. تشخیص دادن: از وزیران پدر چه خطا دیدی که همه را بند کردی گفت خطایی معلوم نکردم... (گلستان). شنیدم که طرفی از خیانت نفس او معلوم کردند. (گلستان). روا باشد روزی چند به شهر اندر آیی و کیفیت حال معلوم کنی. (گلستان). هرکه در پیش سخن دیگران بیفتد تا پایۀ فضلش بدانند مایۀ جهلش معلوم کنند. (گلستان). اثر عنایت فرانماید در لباس معاقبت تا بزرگان به فراست معلوم کنند و درآیند. (سعدی مجالس) ، ثابت کردن و محقق نمودن، معین نمودن، نشان کردن و علامت گذاشتن، ظاهر کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَ دَ)
دارای عنوان شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معنون گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِدَ دَ)
عمل شدن. به کار بسته شدن: به هر خدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد. (منشآت قائم مقام) ، مرسوم شدن. رایج گشتن. متداول شدن
لغت نامه دهخدا
آباد شدن آباد گردیدن (رسته امر معروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته) (المعجم. مد. چا. دانشگاه. 12)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوم شدن
تصویر موسوم شدن
نشان کرده شدن، داغ نهاده شدن: (طریق خلاص و مناص از خصمان بی محابا ما را همین است که بداغ بندگی تو موسوم شویم) (مرزبان نامه . . 1317 ص 173)، شناخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلوج شدن
تصویر مفلوج شدن
لسیدن خرمنج گشتن به بیماری فالج مبتلی شدن فالج زده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفهوم شدن
تصویر مفهوم شدن
چمیدن دریافتن فهمیده شدن بفهم و ادراک در شد آمدن: (شرایط آن ازین معنی که یاد کرده مفهوم میشود) (اوصاف الاشراف. 21)
فرهنگ لغت هوشیار
بی خرد شدن بی خرد شدن سبک عقل گردیدن: معتوه شد از جستن معشوق سنایی خود در دو جهان سوخته بی عتهی کو ک (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدوم شده
تصویر معدوم شده
نگونسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلوب شدن
تصویر مغلوب شدن
کالیدن شکست خوردن شکست یافتن شکست خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزول شدن
تصویر معزول شدن
هیالیدن بر کنار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمول شدن
تصویر معمول شدن
عمل شدن: (... بهرخدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد) (قائم مقام. منشات. چا. قائم مقامی 164)، رایج شدن متداول گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیوب شدن
تصویر معیوب شدن
آکدار شدن دارای عیب و نقص شدن عیب ناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلوم کردن
تصویر معلوم کردن
خبر دادن، اطلاع دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلوم گشتن
تصویر معلوم گشتن
آشکار شدن روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
آسیب دیدن صدمه دیدن آسیب یافتن: در این زد و خورد پنج تن مصدوم شدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلوب شدن
تصویر مصلوب شدن
بدار آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقوم شدن
تصویر مرقوم شدن
نوشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ز بهریدن بی بهره شدن باز داشته شدن از خیر و فایده بی نصیب شدن: و طایفه ای که فهم ایشان از ادراک علم عربیت قاصر و عاجز بود از فواید آن محروم و مایوس می شدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوط شدن
تصویر مخلوط شدن
ها رفتن گت شدن (گویش افغانی) اندر آمیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوع شدن
تصویر مخلوع شدن
مخلوع گشتن: بر کنار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانبردار شدن: پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد، (مثنوی)، مغلوب شدن (در مناظره و غیره)، مغلوب شدن در دادگاه
فرهنگ لغت هوشیار
نشاندار شدن، نگارین شدن نشان کرده شدن، منقش و مخطط شدن (جامه لباس فرش) : ... و داند که هر که او را کسوت عدم بطراز و جود معلم شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معنون شدن
تصویر معنون شدن
ابتدا شدن عنوان شدن، دارای حیثیت و نام و نشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نیست شدن، نابود شدن، زوال یافتن، هلاک گشتن، محوشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناقص العضو شدن، علیل شدن، دردمند شدن، بیمار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد